41.
دنیای غریبیست..
دنیایی که این روزها دگر برای دل کوچکم جایی ندارد..
خیلی از چیزهایی که تا به دیروز برایت جذابیت داشتند..
دگر برایت جذابیت ندارند!!
دگر لذت ناب لذت را نمی چشی..
برایت فرقی ندارد طلوع و غروب خورشید از کرانه آسمان..
سردرگم در گذشته، حال، آینده!
نمیدانی با کدام یک بجنگی..
گذشته ای که تو را به تباهی کشید..
حال که تو را به انزوا کشانده..
و افسردگی ناشی از انزوا که تو را تا پای مرگ کشاند!
ذهنت که دیگر کشش ندارد..
پر است از عقاید پوسیده، باورهای بی منطق..
خرافات و وهم های موهومی که تا به امروز
به مانند خوره روحت را آهسته در انزوا می خورند و می تراشند..
دگر چگونه می توان به آینده امیدوار بود؟!
پدر و مادر که دیگر پیر شده اند!
کسانی که خشت اولمان را کج نهادند..
و در این اجتماع فاسد، ادامه دادیم این دیوار را تا ثریا!
حس درخت کاجی را دارم که مغرورانه سر به فلک کشیده..
اما بی خبر از ریشه ای که در آب دارد!
حس کویری که به خواب دیده است.. به روی تنش آب می پاشند!
حس درختی که کرم های تنش، تنها دلخوشی شبهای بی فانوسش است!
42.
تیک تیک ثانیه ها...
و عمری که به حسرت و اجبار می گذرد..!
تیک تیک نبضی که می کوبد در سرم..
و افکاری که وحشیانه، کشان کشان، مرا با خود به پرتگاه می برد..!
مدتی است که می کوشد کنار بیاید با این همه رنج
مردی که گودی چشمانش گواه تباهی این جامعه است
مردی که به جرم هم آغوشی کاغذ و قلم.. به انزوا محکوم گشته!
و هر آنچه که به تحریر در می آورد تهدیدی است بر آینده تباه او در این سرزمین
سرزمینی که آرزوهایش را به یغما برد.. بغضهایش را خفه کرد..
و هر شب جوانی اش کابوسی مخوف بود که نوازش می داد احساساتش را!
چه رمانتیک گشت شبهایی که پیاده در زیر باران با گریه به خانه می آمد..
و مادرش نفهمید داغ اشکهایی را که بر صورت جوانش سرازیر بودند!
والدینی که بی تقصیر و بی خبر از همه جا، تنها خواستند سر به پایین.. بچریم از چراگاه زندگی!
شهوت، احساس، لذت، عاطفه، محبت، انسانیت.. و تنها واژه ماندند این واژه های غریب..
و هیچ گاه به درستی روح ما از آن سیراب نشد در این خاک سرد!
آری! روح خسته مرا دگر نای ماندن در این خاک سرد نیست..
باید گریخت!
آری.. باید گریخت و به بیرون کشید خنجر زهرآگینی که
فرو کرده اند در ریشه و پی مجنونی که با جنون خویش تنها ماند!
43.
در امتداد فصلی سرد..
هم آهنگی قطره های باران و بی امان چشمانم..
و مرور گذشته ای که دیگر رنگی ندارد برایم حنایش!
در امتداد این عمر..
و مرور خاطراتی که از سر حواس پرتی، گذشته برایم جا گذاشت!
تلخ، شیرین.. به سلاخی می کشند روح مرا!
و تقدیر به باد رفته ای که برایم اینگونه نوشت..
که باید سرنوشتی نو نوشت!
این روزها.. حال عجیبی مرا به یک باره غورت داده!
گذر ثانیه ها.. شب و روز..
تقلای کوک ساعت برای بیداری مردی که
سالهاست، آهسته، و به دور از هیاهوی این خاک
در افکار خویش.. جان داده!
تنها می بیند..
و خشکیده خونی که از لاله های گوشش پیداست!
و غبار به جا مانده از کودتایی که از سر و رویش پیداست!
کودتایی که پوسیده طناب عمر مرا باریکتر ساخت!
و رگهای خشکیده مرا به عریانی کشید..
رگهایی که خشکیدند.. اما هنوز نبض دارد..!
فرشتگانی از جنس خاک..
کسانی که تنها و تنها بازمانده این ویرانی اند!
آنها که سوختند و مرا ساختند..
و اگر نبضی پیداست.. تنها استوار به محبت آنهاست!
باشد که بودنشان ادامه دهیم این حیات بی دلیل را!
44.
دوستت دارم و میخواهم بدانی..
که به نم نم چشمان کم سویم سوگند..
بزرگی قلب و روحت.. به سردی این قلب و سرنوشت
گرمی دوباره بخشید..!
بوسه میزنم به خاک پایت..
و بدان تا سردی شهوت این روح و جسم، و پایان هم آغوشیشان..!
هر دمی که فرو می دهم.. یاد و خاطره ات.. دلیلی است برای بازدمی دوباره!
45.
لجاجت دستانی که این روزها دگر نای نوشتن ندارند..
انزوای روحی خسته که در باتلاق تن اسیر گشته!
درد نیمکره ای که شیفت به شیفت به دیگری منتقل می شود..!
تیک تیک نبضی در سر که یادآور می کند تباهی سرنوشت را!
و صدای روانکاوی که نتایج دارو درمانی مرا بی فایده دانست..!
چه بر سرم آمده در تباهی این سرزمین..؟
دنیایی که در آن هر چه شلوغ تر باشد اطرافت، تنها تر می شوی..!
و واژه ای به نام مذهب که مرا به پرتگاه کشاند..
و مردی که عمق دردهایش را الکل هم دگر یاری نیست!
پوسیدن و خراشیدن روح..در اوج طراوت و جوانی..
خنده های بغض آلود..
انسانهایی با افکار مریض..
جهان بی تفاوتی فکرها.. حرفها.. صداها..
جهانی که به مانند لانه ماران است!
جهانی که از همان بدو تولد.. گریه را با سرنوشت ما درهم آمیخت!
جهانی که پر از ردپای مردمانیست که همچنان که تو را می بوسند..
در ذهن خود، طناب دار تو را می بافند!
46.
مانده ام گیج و مبهوت...
در سرنوشت نخورده مستی که می دید تنها نیمه پر لیوان را..
در سرنوشت سرخورده ای تنها.. که می دوید در مزرعه افکارش.. آزاد و رها..
مانده ام بی دست و بی یار..
و خشکیده خونی که کور می کند امید حیات را..
مبهوت مویرگهایی که به تحسن نشسته اند با مغزی سرشار از کپک..
و باتلاقی که ذره ذره می بلعد هستی مرا..
باتلاقی که بوی گند مردابش.. مدفون ساخته بوی خوش صبح امید را!
باتلاقی که گازهای سمی ناشی از آن..
مسموم ساخته رگ و پی مادیان اطراف مرا!
مادیانی که به یغما برده اند توازن میان عشق و هوس را..
و آسمانی که در آن.. دروغ وزیدن گرفته است..
با این حال نمی دانم چگونه می توان به مرز ادراک رساند..
آیه های رسولان سر شکسته را..
47.
بلندی صدای سکوت.. به تیربار می کشد روح مرا..!
سکوت در برابر ظلم.. تردید.. تباهی..!
در برابر فقر و ذلت و محرومیتی که دنده هایم را به هم می فشارد..
سکوتی دردناک در برابر تیغی که خود را به استخوان رسانده..!
بریده و می ساید و چرک می کند..!
و زخم چرکینی که به روی تنم مانده..!
زخمی که مرا به زندگی در این خاک بی میل ساخته..!
و آسمانی که بر این زخم نمک می بارد!
آسمانی که بارور گشته از نفس مسموم اهل زمین
از هوای شرجی این دل تباه
و قطره های یأس ناشی از آن.. که آرام آرام
بر خلوت پنجره می نشینند
و مرا به بیرون می کشند از رویای آفتاب صبح امید..!
48.
شاملو.. این روزها..
از درد سوریه و غزه و لبنان تپش قلب می گیرد و من..
از ابر سیاه بارور گشته از بخار گلوی مردمانی که بغض..
امان نفس کشیدنشان نمی دهد..!
مردمان با فرهنگ غریب و لهجه ای غلیظ آن سوی دنیا را نمی گویم..
مردمان سیه بخت این مرز گربه شکل را می گویم..!
مردمانی که جهل و فقر و تباهی.. بر مغز استخوانشان نشسته..
درد خویش را فراموش کرده اند و مدام از درد این و آن می گویند..!
فراموش کرده اند زجه های مادری را که از گرسنگی پاره های تنش..
خدا را تا مرز باریدن می برد..!
49.
إنا لله و إنا إلیه راجعون!
می رسد به گوش صدای ناقوس مرگ..
إنا لله و إنا إلیه راجعون!
به باور نشست مرگ احساس و روح در جوانی!
إنا لله و إنا إلیه راجعون!
به بهت می نگرد خدایی که فرستاد به رسم امانت روح خویش را به این خاک..!
به بهت می نگرد بنده ای را که دگر سرد و غریبه می یابد دستهای خویش را به کنارش!
به خاک سرد بسپارید جسم مراکه تنها او می داند قطره قطره آب کردن این قلب یخ زده را!
50.
آرام آرام می نشیند و مهمان می شود به کنج چشمان کم سویم..
آرام آرام محو و آب می شود از حرارت چشمانم..
بوی زلف یار.. و سنگینی بغضی که بسته راه گلویم..
آرام آرام بوسیدن گونه هایی سرد و لرزیدن بی امان تن خیسش
بوسه هایی که به غارت می برند روح مرا!
و هم آغوشی خیس لب های من و چشمان بسته و تَرَش
و زلزله ای که شروعش از شانه های من است
شانه هایی که از هجر دوری اش در هم خمیده اند!